مث سگ دلم براش تنگ شده برای وقتایی که تو بغلش گم میشم وقتایی که دستمو میگیره وقتایی که تو چشاش نگاه میکنم و کلی دوست داشتن توش میبینم رفتم براش کادو تولد خریدم خیلی با ارزش و گرونه فقط امیدوارم خوشش بیاد ولی خب من هرچی بگیرم اینقد ازش تعریف میکنه که خودم مات میشم حس میکنم طلاست و این دفعه طلا گرفتم واقعی
پر حرفم پر ترسم پر از نگرانی پر از فکر پر از کار اما نشستم به صفحه ی سفید بلاگفا نگاه میکنم و تلاش میکنم حرف بزنم هر چیزی که تو سرم مثل یه کلاف به هم گره خورده رو باز کنم و ازشکن بنویسم اما هرچی تلاش میکنم این گره ها کور تر میشن کلاف محکم تر میشه احساس ترس میکنم از گفتن چیزایی که تو سرمه منو تحقیر میکنه نمیخوام خودم حتی پیش خودم تحقیر بشم چه برسه به افرادی که با عدد گوشه ی وب به من میگن ما هم اینجاییم و ترسناک ترش اینه که نمیشناسمشون
از اتفاقات ناتموم بدم میاد از تجربه هایی که بهشون فکر میکنم و میبینم تهشو نگفتم نفهمیدمش نفهمیدم چی شد کی بود چرا اینجوری شد بزرگترین ناتموم زندگیم مدااام تو ذهنم میاد مدااام میاد تو ذهنم که چرا؟؟ چی شد که رفت؟؟ چرا حرفای آخرو نزدیم چرا نپرسیدم چرا چرا فقط برای حفظ غرورم گفتم خداحافظ صد بار به گذشته برگردم به اون برنمیگردم اما فقط کاش میفهمیدم که چی شد کاش میشد این گشتالتو تو ذهنم کامل کنم اینقدر حیرون نباشم
درباره این سایت